وقتی خدا دنبال بهانه می گردد!
احمدی مقدم
1 مهر 1384 ساعت 3:45
انگار همين ديروز بود. عيد که مي آمد، دل توي دلم نبود. صداي مادر هنوز در گوشم است.
شماره 21 ـ رمضان 1426 ـ مهر 1384
- عباس! بجنب مادر! ديرشد.
اصرار داشتم لباس نو را خودم تنم کنم. پدر که از مرتب بودن لباس و ظاهرش مطمئن شده بود، بالأخره از آينه، دل کند و با عجله به سراغ من و مادر آمد.
- خانم! ظهر شد. حالا هي...
با ديدن من لبخندي زد و به سراغم آمد. خودش را روي زانوهايش رها کرد تا چهره به چهره ام شود. با پنجه اش موهايم را مرتب کرد:
- به! به! هزار الله اکبر. چه گلي شده! خانم بساط اسپند را به راه کن.
مادر خنده اش را فرو خورد.
وجودم پر از اشتياق بود. اشتياق و دلهره! ميهماني آقا بزرگ که مي شد، حالم همين بود. آن قدر تشويش که حتي تعريف هاي پي در پي پدر هم آرامم نمي کرد. به طرف حياط دويدم. کنار حوض وسط حياط ايستادم تا خودم را در آب زلال حوض ببينم. خوب خودم را ورانداز کردم. عکسم را که لغزان کنار ماهي هاي قرمز داخل حوض ديدم، آرام تر شدم. ديگر براي ديدن آقا بزرگ، لحظه شماري مي کردم. اين پا و آن پا مي کردم که پدر و مادرم زودتر راهي شوند که پدر با سيني اسپند به سراغم مي آمد. چرخ مي زد. مي خنديد. صلوات مي فرستاد و ذکر مي گفت. و من غرق در افکار خود، لحظه به لحظه به رو به رو شدنم با آقا بزرگ فکر مي کردم. نه اينکه مدّت ها باشد آقا بزرگ را نديده باشم. نه! مي ديدمش، زياد هم مي ديدمش. اما...آقابزرگ وقت عيد و سال نو يک آقا بزرگ ديگري بود!
مادر شاسي زنگ خانه را که فشار داد، آقا بزرگ خودش به استقبالمان آمد. نه بالاي ايوان، نه پايين پله ها و توي حياط که اين بار دم در حياط با چهره اي خندان در سلام کردن بر همه ي ما پيشي گرفت. صورتم را بوسيد و مرا در آغوشش جاي داد. مشامم از بوي ياس تن آقا بزرگ، پر شد. انگار آقابزرگ، همه ی بوته ي ياس روي ديوار کوچه اش را زير عباي کرم رنگش جا داده بود. اين همان لحظه اي بود که انتظارش را مي کشيدم.
و حالا از پس سال ها، باز هم يک ميهماني ديگر. کودک نيستم، اما باز تشويشي کودکانه در وجودم موج مي زند. انگار اين دلهره از وجودم رفتني نيست. من مانده ام و يک ميهماني بزرگ. نه پدر هست و نه تعريف هايش. نه... حوضي که جوابم را از آب زلال و کاشي هاي فيروزه اي اش بگيرم. هر چند حالا ديگر پدر و حوض حياط کودکي هايم نيز براي جواب دادن به سؤالم کافي نيست. راستش، جواب سؤالم پيش خودم است. بايد آن را در يازده ماهي که از آخرين ميهماني مي گذرد، جست و جو کنم. در اين مدّت گاه غفلت کرده ام، گاه نافرماني، گاه به خود مشغول شده ام و گاه به گناه و يا به ناسپاسي. گاهي هم که حساب کار به دستم مي آمد برمي گشتم. يازده ماه سرگردان، يعني اين رفتن ها و آمدن ها. و حالا بار ديگر مرا به ميهماني خوانده، با همه ي خطاها و کاستي ها و غفلت هايم. بر سر سفره اي که سعادتمندانه تر از هميشه گسترانيده. يک ماه به من فرصت داده تا خوب بودن را بار ديگر تمرين کنم. يک ماه فرصت براي اينکه يادم بيايد که هستم و که مي توانم باشم و خودش هم در اين راه سنگ تمام گذاشته: يک مهماني بزرگ با ميزباني که بزرگي اش در وصف نگنجد. درهاي جهنّم را در اين ايّام به رويم بسته است و به کوچک ترين کارم اجر و پاداش مي دهد. حتي خوابيدنم و هر آيه ي قرآن را به اجر ختم قرآني پاداش مي دهد. همه ي اينها و هزاران امتياز ديگر براي اينکه فقط و فقط نعمتش را بيش از هر زمان ديگر بر من تمام کند. در مقابل به کارنامه ام که نگاه مي کنم، بيش از هر چيز شرم و سرافکندگي نصيبم مي شود. مي دانم که اگر بازگردم، هيچ کدام را به رخم نخواهد کشيد و همين بيشتر شرمسارم مي کند.
روي سفره ي رنگينش که مي نشينم، وسوسه اي کودکانه به سراغم مي آيد. نکند ديگر فرصتي براي نشستن در کنار چنين سفره اي دست ندهد. به خوردن راضي نمي شوم. چند خرماي توکل بر مي دارم و در جيب دلم مي گذارم. به هواي روزهاي سختي که بعد از ميهماني در پيش دارم، خيلي که درمانده شدم، يکي اش قوت و قوّت وجودم مي شود که از پا نيفتم. ميزبانم، نگاه مهرباني به من دارد. لبخندي اين نگاه مهربان را همراهي مي کند. وسوسه رهايم نمي کند. يک سيب بندگي را در جيب ديگر دل جاي مي دهم. يادگاري براي روزگاري که ايّام به کامم بود و سرخوشي نسيبم بود و براي این که يادم باشد، کجا بودم و چه کسي مرا بالا برده است؟ يک گاز از سيب بندگي کافي است تا حساب کار دستم بياد. خداي من؛ باز هم وسوسه! دستم را دراز مي کنم و...
ميهماني که تمام مي شود، دست خالي رهايم نمي کند. قلبم تند و تند مي زند. اين صداي تپش ها برايم آشناست. وقتي آقا بزرگ در پاسخ به چشم هاي مشتاق کودکانه ام لاي قرآن را باز مي کرد و عيدي ام را با بوسه اي به دستم مي داد.
پس از يک ماه تمرين بندگي، باز هم چشمانم به دست هاي با سخاوت اوست. لاي کتاب مهرباني بي پايانش را باز مي کند و عيدي ام را به دستم مي دهد. در پوست خودم نمي گنجم. گويي از نور انباشته شده ام. پس آن، لکّه هاي سياه و تاريکي هاي کوچک و بزرگ وجودم کو؟ يک پارچه نورم. چه دارم که بگويم. چه مي توانم بگويم؟
-... وله الشکّر علي ما اولانا.
کد مطلب: 9665
آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/issue/9665/وقتی-خدا-دنبال-بهانه-می-گردد